سه داستان کوتاه
تخم مرغ کریستف کلمب
پسری برای فرار از تنبیه نامهای برای پدرش مینویسد: پدر من مجبور شدم با دوستم فرار کنم. من و او آرزوهای بزرگی داریم او به من اطمینان داده که با تجارت ماریجوانا میتوانیم در مدت کوتاهی پولدار
نویسنده: سعید حیدری
بدترین اتفاق
پسری برای فرار از تنبیه نامهای برای پدرش مینویسد: پدر من مجبور شدم با دوستم فرار کنم. من و او آرزوهای بزرگی داریم او به من اطمینان داده که با تجارت ماریجوانا میتوانیم در مدت کوتاهی پولدار شویم و مزرعه بزرگی برای کشت مواد مخدر داشته باشیم.او به من گفته که مصرف کوکائوین و قرصهای روان گردان چیز وحشتناکی نیست و میتوانند انسان را از غم نجات دهند و او را پر انرژی کنند. او میگوید: برای رسیدن به هدف، نیازی به اخلاق نیست، چون اخلاق دست و پا گیر است و اگر قوی نباشی، حتماً نابود میشوی. پدر قول میدهم یکروز برای دیدنتان بیایم.
پدرجان! هیچ کدام از اتفاقات بالا واقعی نیست. فقط میخواستم یادآوری کنم که در دنیا چیزهای خیلی بدتر و وحشتناکتر از نمرات بد کارنامه من وجود دارد. دوستت دارم.
تخم مرغ کریستف کلمب
روزی کریستف مهمان یکی از دوستانش بود. در آن مهمانی شخصی که میخواست کار کریستف کلمب را بیارزش کند، گفت: اگر شما قارهی آمریکا را کشف نمیکردید، مطمئناً شخص دیگری این کار را انجام میداد. کریستف که غرورش جریحهدار شده بود، برای جواب دادن عجله نکرد.بعد از چند لحظه تخممرغی را روی میزگذاشت و از مهمانان خواست کاری کنند که تخممرغ روی میز بایستد. همه تلاش کردند اما نتوانستند. سپس کریستف به ته تخم مرغ چند ضربه زد و ترک کوچکی در آن قسمت ایجاد کرد و تخم مرغ روی میز به حالت ایستاده ماند. کریستف رو به حاضران گفت: همه میتوانستند این کار را بکنند اما هیچ کس به آن فکر نکرد.
جانشین پدر
روزی پدری برای تعیین جانشین خود از میان پسرانش، از آنها خواست بهترین کاری را که در هفتههای گذشته انجام دادهاند را بگویند. یکی از پسرها گفت: تاجری گوهر گرانبهایی را نزد من به امانت گذاشته بود و سندی هم برای این جواهر نداشت، میتوانستم به راحتی منکر وجود چنین جواهری شوم و تا آخر عمر در راحتی به سر ببرم. اما من اینکار را نکردم. پسر دوم گفت: کودکی در آب افتاده بود. فوراً به کمک او رفتم و نجاتش دادم.پسر کوچکتر گفت: روزی به ناچار با مردی همسفر شدم که بسیار بد دهن و بداخلاق بود و با حرفهایش مرا آزار میداد. در سفر به کوهی رسیدیم، مرد در جای خطرناکی خوابید. اگر او را رها میکردم حتماً سقوط میکرد و میمرد. اما من او را بیدار کردم و در جایی امن برای او بستری آماده کردم. پدر بعد از شنیدن حرفهای پسرانش، رو به پسر کوچکتر کرد و گفت: تو بهترین جانشین برای من هستی، زیرا تو به کسی نیکی کردهای که به تو بدی کرده است.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}